چپی یا راستی؟؟؟؟؟


کلکسیونی از سوتی های این گزارشگر فوتبال:

همه چیز به بازی آخر می چسبه!

تشنه اش شده داره آب می خوره، نوش جان!

هنوز هم مزه مزه می کنن تا توپو بزنن!

دومنک بازیگر آماتور وحرفه ای تئاتر!

ساندویچی از بازیکن در اونجا به وجود میاد!

حالا یک فرصت تلخ برای چلسی!

داور در سوت خودش می زنه!

بذارید به صراحت بگم كه دو دقیقه وقت به پایان مسابقه باقی مونده!

باران هم به شدت می وزه!

وقتی یه بازیکن هوندوراس تنه می زنه، انگار یه درخت تنه می زنه!

اسپانیا یه گل زده، داوید ویا هم زده، خیلی قشنگم زده، 5 دقیقه پیشم زده!

نود ثانیه از الان بشمارید تا مسابقه تموم شه!

با شماره 2013 تماس بگیرید و پیامک بدید!

دقیقه 15 بازی هستیم... اگر تبریزی ها این بازی رو واگذار کنند چیزی از ارزش های این تیم کم نمی شه!

داور هند پنالتی رو دیده و می گه نه!

” اسپانیایی ها "V" وسط رو "B" می خونن مثل والنسیا که بالنسیا خونده می شه.

تورس می‌فرسته روی دروازه ... جای خود تورس اونجا خالی بود!

از نظر ران هم در نظر بگیریم، ران بازیكنان هندوراس خیلی بزرگتره!

خوب الان دو تیم باید هر كدوم 5 تا پنالتی بزنن. باید بگم كه هر تیمی كه پنالتی ها رو ببره یعنی این كه بازی رو برده و هر تیمی هم كه ببازه یعنی اینكه بازی رو باخته!

هلند تنها رقیب جدیش برزیله، البته اسلواکی هم تیم ناجدی نیست!

آفرین علیرضا محمد، آفرین. واقعا یک بار دیگه با صراحت می گم: آفرین علیرضا محمد!

یک سانتر بی هدف... و گل!

شما از روی قُطر 2 بازیکن می تونید بفهمید کدوم قوی تره!

حالا توپ رو سانتر می كنه... در واقع پرتاب می كنه!

فعلا با مداد اسم هلند رو در فینال بنویسید!

اوه! عجب برگردونی زد تو صورتش، حالا چمن و عرق هر چی بود هم میاد تو صورتش!

امان از دست این دیرک دروازه یه موقع به نفع تیمه یه موقع به ضرر تیم!




           
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 19:50
سارا

اگر

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

برابر باشد با

1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26

آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت كافیست؟

تلاش سخت = (Hard work)

H+A+R+D+W+O+ R+K

8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟

دانش = (Knowledge)

K+N+O+W+L+E+ D+G+E

11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

عشق چگونه؟

عشق = (Love)

L+O+V+E

12+15+22+5=54%

خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟

پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟

پول = (Money)

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25= 72%

رهبری = (Leadership)

L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

اینها كافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟

نگرش = (Attitude)

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد

نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییربده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض می شود



           
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 19:40
سارا



           
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 16:27
سارا



           
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 16:25
سارا

اگه... (طنز)
- اگه یه بار همه 20 واحد رو توی یه ترم افتادین: بی خیالش

-اگه شما رو با نمره 11.99 مشروط کردن: خوب... شده دیگه

-اگه استاد میخواد به جای آقا بهتون بگه خانوم: بگه

-اگه یه دفعه هارد ۱۶۰ گیگابایت شما هاپولی هاپو شد: پیش میاد دیگه

-اگه پرسپولیس قراره ببازه: اتفاقه دیگه 

-اگه سر مراسم خواستگاری، همونجا، عروس خانوم گفت نه: ایشاالله خوشبخت بشه

-اگه آمریکا یه موشک اتمی تنظیم کرده درست روی خونه شما: مسئله ای نیست

-اگه صبح اول مهر بجای ساعت 6، ساعت 7 رفتین سر کار: دقیقا رفتین سر کار

-اگه کفشی که امروز واکس زدین رو، همه لگد میکنن: تعجبی نداره

-اگه درست شب امتحان بعد از مدتها به عروسی دعوت شدین: مبارکه، عروسی رو که نمیشه نرفت

-اگه کار شما به جایی رسیده که خودتون به خودتون ایمیل میزنین: اینجوری هم یه صفایی داره

-اگه توی انتخاب واحد به شما 13 واحد بیشتر نرسیده: حتما حکمتی توی اون بوده

-اگه بعد از 3ساعت چت کردن یادتون اومد که با اینترنت ساعت 500 تومن وصل شده بودین: مهم نیست

-اگه شمع های کیک تولد شما رو بقیه فوت کردن: لبخند بزنین

-اگه ماشینتون جلوی یه مدرسه دخترونه پنچر شد و شما پنچرگیری بلد نبودین: خودتون رو نبازین

-اگه در حال فرستادن قلب و بوسه با مسنجر متوجه شدین یکی پشت سرتون وایساده: عیبی نداره بابا

-اگه بغل دستی شما سر کلاس که اتفاقا" کنار شما ردیف اول نشسته انگشتش رو تا مچ توی دماغش فرو کرد، شش دور بپیچوند، بعد با یه حالت دورانی بیرون آورد، و بعد خیلی آروم زیر میز کلاس دستش رو پاک کرد... نه! این یکی رو شرمنده. آدمیزاد هم یه تحملی داره



           
سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 20:3
سارا

گفتگویی بین بچه شتر و مادرش (طنز)
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است، آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم، ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟ 
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است ...
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم ...
شتر مادر: بپرس عزیزم .

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟!



           
سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, :: 20:0
سارا

مادر



           
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 22:5
سارا

مادرم همیشه راست می گفت...
 
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
 
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
 مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟"  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.  
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. 
 شبی از شبهای زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."  لبخندی زد و گفت:  "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.   به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید.  اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.   مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.  از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:  "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.   بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:  "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.   درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.   درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.   مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.  همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:  "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.  



           
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 22:0
سارا



           
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 21:34
سارا


 

 

 

پاسخهای جالب دانش آموز زرنگ

 

پاسخهای جالب این دانش اموز باعث شد تا نمره صفر نگیرد. سوال ها و جوابها را بخوانید.

درکدام جنگ ناپلئون مرد؟

در اخرین جنگش

 

اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟

در پایین صفحه

 

چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟

زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد

 

علت اصلی طلاق چیست؟

ازدواج

 

علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟

امتحانات

 

چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟

نهار و شام

 

چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟

نیمه دیگر ان سیب

 

اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟

خیس خواهد شد

 

یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟

مشکلی نیست شبها می خوابد

 

چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟

شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

 

اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خوهید داشت؟

دستهای خیلی بزرگ

 

اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟

هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده!!!‬

..



           
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, :: 15:44
سارا
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش آمدید من سارا هستم لطفا به من نظر دهید.
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان چپی یا راستی؟؟؟؟؟ و آدرس sara.f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 3951
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->



Loading